پـدری با پســرش گفت: پسـر * که تو آدم نشوی جانِ پدر
دل فرزنـد از این حرف شکست * بی خبر روز دگر کرد سفر
رفت از آن شهربه شهری که کند* بهر خود فکر دگر، کار دگر
عاقبت منسب والایی یـــافت * حاکم شهر شد وُصاحب زر
تا که بیند پدر آن جاه وجلال * امر فرمود به احضار پدر
گفت: فرموه ،که آدم نشوم! * حالیا حشمت و جاهم بنگر
پیر خندید و سری داد تکان * این سخن گفت و برون شداز در
من نگفتم که تو حاکم نشوی! * گفتم آدم نشوی جان پسر!!!
پَند پدر ـــثبتـــ برای پسر
نشوی ,ـــثبتـــ برای منبع
درباره این سایت